ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان پریچهر_قسمت2

 

فرخنده خانم- ننه چی حیفم! دیگه عمری برام نمونده.
هومن- اختیار دارید ولی خوب حق با شماست فرهاد جون باید عجله کنه
مادرم با خنده فرخنده خانم رو به طرف آشپزخونه برد و مشغول حرف زدن با او شد.
من- هومن یکدفعه اگه می شنیدخیلی بد می شد، زشت بود دیوونه
هومن- به جان فرهاد همه رو شنیده. اومده بود ببینه شاید خدا خواست و شد عروس خانواده رادپور
پدرم از خنده سرفه اش گرفته بود.
من به طرف آشپزخونه رفتم که صبحانه بخورم که هومن داد زد: کجا قبل از عروسی حق دیدن عروس رو نداری.

با خنده وارد آشپزخونه شدم و بعد از صبحانه پیش پدر و هومن که مشغول صحبت بودند برگشتم از هومن پرسیدم: خب حالا بگو چیکارم داشتی؟
هومن- می خواستم با هم بریم شاه عبدالعظیم سر خاک مادر بزرگم
من- مادربزرگ تو ، من بیام چیکار؟
هومن در حالی که دست منو می کشید و تقریبا با زور منو با خود می برد گفت: می خوام اونجا دخیل ببندم بختت واشه. خداحافظ جتاب رادپور
پدر- هومن در مورد حرفهایی که زدم فکر کن باشه؟
هومن- چشم جناب رادپور چشم
بیرون اومدیم و سوار ماشین پدر هومن شدیم. یک بنز مدل بالا بود.
من- هنوز نیامده،زدی به اموال پدرت؟
هومن- این که چیزی نیست، خبر نداری، اولتیماتوم دادم بهش تا آخر هفته باید برام یک ماشین شیک بخره وگرنه هر روز ماشینش رو من می برم.
من- اون بیچاره پدرت که حرفی نداره، تا حالا از چه بابت برات کم گذاشته؟
هومن- از چه بابت؟(با پوزخند) از بابت عشق و مهربانی!
من مگه چند سالم بود فرهاد که از مادرم جدا شد؟ بخاطر چی ؟ خودخواهی. نمی گم مادرم زن خوبی بود ولی هر چی بود مادر من بود. دو سال بعد از طلاق مادرم ازدواج کرد. فرهاد من درسته که کوچک بودم ولی همه چیز رو خوب می فهمیدم. دعواها، کتک کاریها، فحش ها.
اگه بدونی هر شب در خونه ما چه خبر می شد. به محض اینکه پدرم از کارخونه بر می گشت جنجال شروع می شد. طوری شده بود که وقتی آفتاب غروب می کرد غم عالم می ریخت تو دلم. از شب نفرت داشتم. تا پدرم می اومد ده دقیقه نگذشته بود می پریدن بهم. یه شب نوبت پدر بود ، یه شب نوبت مادرم که دعوارو شروع کنه. خدا می دونه فرهاد چی می کشیدم. با همون کوچکی یک دقیقه به دامن مادرم می چسبیدم و التماس می کردم یک دقیقه به کت پدرم آویزون می شدم و زار می زدم ولی تنها به چیزی که توجه نداشتن من بودم.
حرکت کردیم. بغض گلوی هومن رو گرفته بود. تا حالا اونو اینطوری ندیده بودم شخصیت پنهان هومن بود باور نمی کردم که این آدم همان هومن باشه. بعد از چند دقیقه رانندگی یه دفعه ماشین رو کناری پارک کرد و رو به من گفت: یه شب فرهاد دعواشون خیلی بالا گرفت. مادرم یه چیزی پرت کرد طرف پدر. خورد بهش. پدر هم شروع کرد به کتک زدن اون.حالا نزن کی بزن.
فرهاد تا حالا کسی مادرت رو کتک زده و تو واستی نگاه کنی؟ نه، می دونم، خیلی سخته. اون شب واقعا دلم می خواست پدرم رو بکشم. بالاخره از هم طلاق گرفتند. تا مدتها پدرم یه گوشه می نشست مات در و دیوارو نگاه می کرد. حال منو نمی تونی درک کنی که چه می کشیدم. اون موقع من شش سالم بود. مادرم یک سال بعد دوباره ازدواج کرد.ازش نفرت دارم. پدر هم دو سال بعد از جدایی دوباره ازدواج کرد. با همین خانم که به اصطلاح مادرمه.
من- ولی هومن فکر نکنم نامادریت زن بدی باشه؟ اینطور به نظر نمی آد.
هومن- چرا بد باشه؟تمام اختیارات دستش بود. بعد از ازدواجش وقتی بچه دار شد اول از همه پدرم رو وادار کرد این خونه رو به نامش کنه. سر همین موضوع مدتی با هم بگو مگو داشتند. تلافی اختلافشون رو سر من در می آوردن. هر از گاهی که پدرم بر می گشت خونه یه سوسه می اومد و پدرم رو به جون من می انداخت. وقتی هم که بچه دار شد من شدم اخ. همه محبتها به طرف اون بچه متوجه شد. اخه می دونی فرهاد ، مال بی صاحب بی ارزش می شه. اگر راستش رو بخوای من بیشتر خونه شما بودم تا خونه خودمون. حالام که می بینی پیغام میده که دلش برام تنگ شده از ترسشه! آخه دیگه من اون پسر بچه هشت نه ساله نیستم. خارج رفتن من هم باعثش اون بود. فرستاد منو خارج که سر خر نداشته باشه. الان هم که آمدم معلوم نیست شاید همه اموال پدرم رو به نام خودش کرده باشه (حرکت کردیم) فرهاد یه دفعه بلایی سر من آورد که هیچوقت یادم نمی ره. پدرم ممنوع کرده بود که وقتی خودش نیست نامادریم از خونه بیرون نره . یه روز نزدیک ظهر بود من رو تنها گذاشت خونه و رفت. من خیلی ترسیدم. حساب کن توی اون خونه بزرگ یک پسر بچه تنها چقدر می ترسه! تا ساعت سه بعدازظهر بر نگشت حالا من هم ترسیده بودم هم گرسنه. وقتی برگشت من زدم زیر گریه و بین هق هق های گریه گفتم: پدر بیاد بهش می گم. وقتی شب پدرم برگشت من اصلا جریان رو فراموش کرده بودم. می دونی به پدرم چی گفت؟
رفت به پدرم گفت که من می خواستم دامن اون رو بزنم بالا!باور می کنی؟
اون شب چنان کتکی از پدرم خوردم که نگو. اصلا پدر اجازه نداد که من حرف بزنم.
روزی که می خواستیم بریم خارج یادته؟توی فرودگاه به پدرم گفتم که پدر سوسن خانم اون روز به شما دروغ گفت. من اون کار رو نکرده بودم. اون می خواست از من زهره چشم بگیره که اتفاقا موفق هم شد. فرهاد بعد از اون جریان بقدری ازش حساب می بردم.
من- چرا تا حالا این چیزها رو برام نگفته بودی؟
هومن- دیگه لزومی نداشت. اکثرا که خونه شما بودم بعد هم که از ایران رفتیم، راحت بودم دیگه به این مسایل فکر نمی کردم ولی حالا چرا چون دوباره برگشتم تو این خونه.
می دونی فرهاد؟ دولت باید وقتی که قانون مربوط به طلاق و جدایی رو می نویسه قانونگذارها رو از بین آدمهایی مثل من انتخاب کنه که درد بی مادری و یا بی پدری رو کشیده باشند نه چهار نفر که اصلا نمی دونن طلاق چیه! باید وقتی زن و شوهری برای طلاق به دادگاه مراجعه می کنند اول یه مجازات سخت برای هر دو نفر در نظر بگیرند بعد اونها از هم جدا شوند مثل شلاق.
دادگاه های ما اصلا به فکر ما بچه ها نیستن که از نظر روحی چه بدبختی هایی می کشیم و بعد از اینکه بزرگ شدیم با چه مشکلات روحی وارد اجتماع می شویم
من- اینا همه مربوط به طرز ازدواج ما ایرانی هاست همین که می فهمیم یه دختر نجیبه زود باهاش ازدواج می کنیم متوجه نیستیم که اخلاقمون با هم جور هست یا نه.
هومن- اتفاقا ازدواج پدر و مادر من هم همین طور بوده
من- از مادرت چه خبر داری؟
هومن- هیچی ، یکبار هم نیومد ببینه من زنده ام یا مرده، خیلی بی عاطفه بود. می گفتن عاشق پسر خاله اش بوده بزوز دادنش پدر من. بخاطر پول.
خوب دیگه بگذریم فرهاد خان. روزگار خوب و بد می گذره فقط آدم خوبی ها و بدی ها یادش می مونه شاید حالا نوبت من باشه!
دیگه کم کم رسیده بودیم. از طرف بازار به طرف حرم رفتیم و بعد از پارک ماشین وارد بازار شدیم. همون طور که جلو می رفتیم و مغازه ها رو تماشا می کردیم چشمم به پیرزنی افتادکه گوشه ای نشسته بود و در مقابل خود چند تا لیف حمام و سنگ پا گذاشته بود برای فروش.
به هومن نشونش دادم و گفتم: هومن برگشتین یادت باشه یه کمکی به این پیرزنه بکینم.
هومن- که چی؟امروز تو کمک کردی بعدش چی؟ مگه در روز چقدر می تونه لیف و سنگ پا بفروشه؟
من- روزی رو خدا میده نه من و تو!
به طرف باغ طوطی رفتیم که البته دیگه نه تنها طوطی اونجا دیده نمی شد بلکه پرنده زیادی هم به چشم نمی خورد
من- اول هومن اعمال اینجا بعد فاتحه
وقتی سر خاک مادربزرگش رسیدیم هومن گفت: این خدابیامرز هم خیلی زور زد تا پدر و مادرم از هم جدا نشن ولی نشد.
من- از کدومشون بیشتر ناراحتی؟ یعنی کدومشون مقصر بودند؟
هومن- هردوشون. تو دعوا اگه یه طرف ساکت باشه که دعوا نمیشه! ولی اگه منظورت اینه که کدومشون بیشتر مقصر بودند باید بگم مادرم. این مادرم بود که بخاطر پول دعوا راه می انداخت دلش می خواست از دارایی پدرم چیزی هم نصیب اون بشه اما راهش رو بلد نبود. به جای اینکه با زبون و مهربونی پدر رو گول بزنه تا ملکی ، خونه ای چیزی به نامش کنه با بقول معروف گردن کلفتی عمل می کرد. از اون گذشته مادر باید به خاطر جگر گوشه اش بیشتر از پدر از جون گذشتگی کنه. پدر رو می شد نرم کرد اما نه با زور!
نامادریم سوسن خانم، تا امد بچه دار شد با کلک خونه رو به نام خودش کرد.یعنی اولش اون هم یه مدت با دعوا و این حرفها شروع کرد وقتی دید نمی شه از راه دیگه ای وارد شد. زرنگ بود. فرهاد می دونی من آرزوی آغوش مادر به دلم مونده؟
فاتحه خوندیم و برگشتیم. وقتی به اون پیرزن رسیدیم دست کردم و از جیبم سه تا هزاری درآوردم و به طرف پیرزن گرفتم. آروم سرش رو بلند کرد و پرسید : لیف می خواهید یا سنگ پا؟
- هیچکدوم ننه بگیر مال خودت.
در حالی که دست مرا پس می زد گفت: اگر چیزی می خواهید بردارید اگر نه به سلامت
برای چند لحظه به هومن نگاه کردم و دوباره به پیرزن گفتم: ننه بگیر این مال فاتحه اس از طرف من یا خودت بردار یا بده به هرکسی که دلت می خواد.
زن پیر- کار من نیست جوون . بده به یکی دیگه
از عزت نفس او هم لجم گرفته بود و هم حیرت تحسین آمیزم رو برانگیخته بود. پس برای اینکه این حالت بلاتکلیفی رو بشکنم بی اختیار پرسیدم: ننه تو چند سالته؟
زن پیر دوباره سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد. در اعماق چشمان خزان گرفته اش برقی حسرت آلود درخشید. زیبایی کلاسیک زنان قدیم علیرغم گذشت سالها با سماحت تو صورتش بود!
زن پیر- بیاد دارم که در زمان خودم بزرگترها رو با فعل دوم شخص جمع خطاب می کردیم!
لحظه ای من و هومن مات از این جواب چون برق گرفته ها سر جامون خشک شدیم دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش! تا اون وقت این قدر خودم رو کوچک ندیده بودم.
هومن- مادر ببخش، اینها از عوارض پول وامونده س!
خانم پیر سری تکان داد و گفت: پول رو اگر خداوند با علم نده برای انسان مثل نفرینی می مونه که بالاخره گریبانگیرش می شه
من- عذر می خوام مادر، نمی دونم چرا یکدفعه احساس برتری احمقانه ای کردم باید منو ببخشید.
خانم پیر نگاهی مهربان به من کرد و گفت: بشین جوون عیبی نداره. گاهی ما آدمها برای ارضای نفس خودمون به این چیزها احتیاج داریم. سیگار می کشی؟
از جیبم بسته سیگار خارجی رو در آوردم و بهش تعارف کردم.
زن پیر- ممنون. من سیگار زر می کشم.
از داخل جیب جلیقه اش یک قوطی سیگار در آورد. احتمالا نقره بود با کنده کاری خیلی زیبا. سیگاری بیرون آورد . گفت: بهتون تعارف نمی کنم چون می دونم شماها زر نمی کشید
بی اختیارگفتم: مادر همه این لیف و سنگ پاها رو می خرم. پولش چقدر می شه؟
خانم پیر با خنده گفت: باز هم به اصل برگشتی که؟!
دوباره شرمنده شدم. نگاهش کردم. با وجود چین و چروک صورت تقریبا هنوز زیبا بود.
هومن- مادر اسمتون چیه؟ می تونم بپرسم؟
خانم پیر- اگه بگم خنده تون نمی گیره؟
من- خواهش می کنم بفرمایید. ما اونقدر هم بی ادب نیستیم مادر.
خانم پیر- پریچهر. البته دیگه این اسم با صورتم منافات داره ولی زمانی خیلی دور چهره ام گواه این اسم بود.
بعد پکی محکم به سیگار زد و دودش را به هوا داد. چشمانش نقش دود را در هوا می کاوید شاید بدنبال گذشته ای گم شده و دود گرفته.
خانم پیر- می دونید بچه ها؟ امروز خیلی دلم می خواست که با کسی حرف بزنم. قدیمها وقتی کار خوبی برای کسی انجام می دادیم جای تشکر می گفت پیر شی دخترم حالا می فهمم که نفرین بوده نه دعا! پیری بده، اگه ندار باشی خیلی بدتر، و اگر روزگار آدم مثل من باشه مصیبته!
هومن رو به من گفت:
ای رفته به چوگان قضا همچون گو چپ می خور و راست می رو و هیچ مگو
که ناگهان خانم پیر ادامه شعر رو گفت :
کانکس که تو را فکنده اندر تک و پو او داند و او داند و اوداند و او
باز هم این زن ناشناس تونسته بود ما رو در حیرتی عمیق فرو ببره.
خانم پیر- تعجب کردید؟خیام شاعر مورد علاقه من بوده و هست
من- از زمانی که به شما برخورد کردیم مرتب در این حال هستیم
خانم پیر – اسمتون چیه؟
خودمون رو معرفی کردیم
من- مادر بالاخره من اجازه دارم که چیزی از شما بخرم یا نه؟
خانم پیر- به حد نیازت بعله اما نه بیش از اون
هومن- مادر فرهاد مصرف سنگ پاش خیلی زیاده! اجازه بده چند تا بخره
خانم پیر یا همون پریچهر خانم خندید و گفت: حالا که اصرار دارید عیبی نداره ممنون
من چند سنگ پا و لیف خریدم و پولش رو دو دستی تقدیم کردم و گفتم: ای کاش پریچهر خانم محبت رو تمام می کرد و خواهش دیگه من رو قبول می کرد.
خانم پیر – از یک زن پیر چه درخواستی داری جوون؟
من- یک قصه ! قصه زندگی
پریچهر خانم مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت: فعلا برید اگه عمری به دنیا بود و دفعه دیگه ای اینجا اومدید شاید. باید فکر کنم.
من- مادر من چه کاری از دستم برای شما ساخته اس؟خواهش می کنم بفرمایید
دوباره منو نگاه کرد و گفت: آرزوکن بمیرم دیگه عمر برام کافیه. خیلی از چیزهایی رو که دلم نمی خواست ببینم، دیدم
بعد از این حرف سرش رو پایین انداخت و مشغول ذکر گفتن با تسبیح خود شد. دیگه موندن رو جایز ندونستیم و بعد از خداحافظی حرکت کردیم. در راه اندیشه این زن عجیب ولمون نمی کرد. وقتی سوار ماشین به طرف خونه می اومدیم گفتم: هومن من حتما هفته دیگه میام اینجا شاید پریچهر خانم سرگذشت خودش رو برام تعریف کرد. باید خیلی جالب و شنیدنی باشه. دیدی چه جوابی به من داد دلم می خواست آب بشم برم تو زمین!
هومن- معلومه که زندگی پر فراز و نشیبی داشته وقتی توی دود سیگارش نگاه می کرد متوجه شدی؟وقتی کسی اینکار میکنه معلوم می شه که در یک لحظه تمام گذشته رو پیش چشمش داره. می دونی فرهاد بعضی ها اگه بخوان گذشته خودشون رو کتاب کنن یا چند صفحه بدرد بخور بیشتر نمی شه یا اینکه اگر هم کتاب طولانی کنن همه صفحات تکراری می شه ولی بعضی ها یک روز زندگیشون یک کتابه!
من- قوطی سیگارش رو دیدی؟خیلی قشنگ بود. فکر کنم نقره بود.
هومن- یادته فرهاد؟ یه پیرمردی توی اون باغ آخر کوچه زندگی می کرد که ما اوایل ازش می ترسیدیم؟ یادته وقتی مرد با چه ماشین های آخرین مدل بودند تشییع جنازه اش؟
من- آره، یادمه. می گفتند پسرش یه وکیل مجلس بوده، اصلا باورم نمی شد. اگه اهالی کوچه نبودند یک وعده غذا هم نداشت بخوره!
هومن- خوب اگه اون موقع هزار تا قسم هم می خورد هیچکس باور نمی کرد که پسرش یه موقع وکیل مجلس بوده!
من- هومن تو فکر می کنی زندگیش چطوری بوده؟
هومن- هر طوری بوده تو برو فکر زندگی خودت باش. ستاره خانم امشب مهمونی داده، داشت با فرخنده خانم تدارک غذای امشب رو می دید.
من- حتما امشب باید از بین دخترهای فامیل یکی رو انتخاب کنم وگرنه مادر بیچاره ام می کنه.
هومن- مادرت فکر می کنه زن گرفتن و انتخاب دختر برای تو مثل میوه سوا کردنه! موه برات درشت هاشو سوا می کنه مثل مهناز!
من- خب توی فامیل دخترهای خوب و قشنگ و خوش هیکل هم حتما هست. شاید هم قسمت من یکی از اونها باشه.
هومن- حالا بذار بریم خونه،تا شب خدا بزرگه. خودم بالاخره برات یه زن خوب می گیرم.
زن خوب هم پیدا نشد فرخنده خانم رو از دست نده تا می تونی بهش مهربونی کن.
من- حالا می تونی این پیرزن بدبخت رو هوایی کنی؟
هومن- امشب منم دعوت دارم یا نه؟
من- آره بشرطی که سر به سر کسی نذاری، شوخی هم با کسی نکنی.
با همین حرفها راه طی شد و به خونه رسیدیم. هومن بعد از رسوندن من به خونه خودشون رفت. وقتی وارد خونه شدم ناهار حاضر بود. غذای ایرانی دست پخت مادر. کانون گرم خانواده.
مادر هنگام غذا یادآوری کرد که شب تقریبا تمام فامیل به دیدن من می آن. سفارش کرد که همه دخترهای فامیل رو خوب نگاه کنم تا از میون آنها همسر آینده ام را انتخاب کنم. برای اینکه مادرم رو از خودم نرنجونم و در ضمن بحث مهناز دختر منیزه خانم و حیف بودن و از دست من رفتنش دوباره شروع نشه قبول کردم و برای استراحت به اتاق خودم رفتم. بعد از گرفتن دوش روی تختخواب دراز کشیدم و مشغول مطالعه کتابی شدم. هنوز چند صفحه از داستان ورق نخورده بود که داستان خواب شروع شد. چند ساعتی خواب بودم نمی دانم. فقط موقعی بیدار شدم که مادرم در حال غرولند کردن بود.
- پسر چقدر می خوابی، بلند شو دیگه، خاله ات با دخترش اومده، دختر خاله ات یه تیکه ماه شده!
قبل از خواب مشغول مطالعه کتابی در مورد قبیله آدمخوار بودم که یک جهانگرد در سالیان پیش اسیر اونها شده بود و بالاخره تونسته بود از چنگ اونها فرار کنه. وقتی مادرم از دختر خاله ام تعریف می کرد من در مرز بین واقعیت و رویا بودم.
مادرم- قد کشیده، خوش اندام! خوشگل، چشم و ابرو مشکی، دندانهاش عین مروارید سفید سفید. اونقدر دندانهاش وقتی می خنده مرتب و قشنگه که دلم می خواست شهره دو تا گاز از دستم بگیره! آدم حض می کنه تو صورت این دختر نگاه کنه!
من- مادر مگه شهره گاز می گیره؟
مادرم عصبانی مرا نگاه کرد و گفت:فرهاد این چه طرز حرف زدنه؟
من- مادر شما گفتید که شهره می خواد شما رو گاز بگیره!
مادرم- من گفتم ادم دلش می خواد که اون گازش بگیره
من- چه فرقی داره؟ممکنه یکدفعه حمله کنه و گاز بگیره
مادرم- از بس این کتابهای ترسناک رو می خونی دیوونه شدی
وکتاب و پتوی منو که در حال تا کردن و مرتب کردن بود روی تخت انداخت و رفت. تازه متوجه قضیه شده بودم. حالا نمی دونستم چطور به مادرم بگم که در عالم رویا شهره رو جز قبیله آدم خواران فرض کرده بودم. بلند شدم و صورتم را شستم و سر و وضعم رو درست کردم و بعد از پوشیدن لباس یه تلفن به هومن زدم و به او گفتم که کم کم مهمانی شروع شده و خودش را برسونه. جریان خواب قبیله ادم خواران و مادرم و شهره رو هم بهش گفتم. بعد از صحبت با هومن به طبقه پایین رفتم. سلام و احوالپرسی و خوش امد گویی و تعارفات شروع شد. بعد از دیدن خاله و شوهر خاله ام وقتی شهره جلو آمد تا برای پایان تحصیلات و رسیدنم به من تبریک بگه بی اختیار کمی عقب رفتم و به دندانهای شهره نگاه کردم. خودم خنده ام گرفته بود که چطوری یک رویا می تونه تا مدتها بعد در انسان اثر بذاره!
شهره- خوب فرهاد منو که یادت نرفته؟
من- اختیار دارید مگه می شه که کسی دختر خاله شو فراموش کنه؟
مدتها از آخرین باری که شهره رو دیده بودم می گذشت. مادرم حق داشت شهره بسیار زیبا بود. لباس شیکی پوشیده بود و گردن بند گرون قیمتی گردنش بود.
شهره- در چه رشته فارغ التحصیل شدی؟
من- الکترونیک
شهره- خیال نداری برگردی اونجا زندگی کنی؟
من- نه ایران رو دوست دارم
در همین وقت زنگ زدند فرخنده خانم در را باز کرد و چند دقیقه بعد هومن وارد شد.
یکی دوبار شهره هومن رو تو خونه ما دیده بود. زمانی که نسبتا کوچک بودیم. هومن بعد از آشنایی با دختر خاله ام کنار من نشست.
من- شهره، هومن که یادتون هست؟ یکی دوباری با هم بازی کردیم.
شهره- ای تقریبا یه چیزهایی یادمه اما نه زیاد
هومن- چرا چرا، یکبار هم شما منو گاز گرفتید، سر بازی. یادتون نیست؟
من محکم پای هومن رو لگد کردم.
شهره- باید منو ببخشید. خوب کودکی و عالم بچگی. مطمئن باشید الان دیگه از این اتفاق ها نمی افته (بعد شروع به خندیدن کرد)
هومن ارام در گوش من گفت: فرهاد خیالت راحت انگار ادم خواری رو ترک کرده!
من آروم- مگه قرار نشد شوخی نکنی؟کی شهره تو رو گاز گرفته بود؟ چرا دروغ می گی؟
هومن- یه دستی زدم ببینم خوابت درسته یا نه
شهره- هومن خان تحصیلات شما هم تمام شده؟
هومن- نخیر فعلا دنبال تحصیل پول و یه دختر پولدار و خوشگل برای ازدواجم. ستاره خانم قول داده امشب برام یه زن خوب توی اقوام پیدا کنه!
همه خندیدند و مادرم گفت: اول فرهاد بعد تو
هومن- فرهاد که انتخابش رو کرده چرا شما مخالفت می کنید؟
شهره- مگه فرهاد کسی رو برای ازدواج در نظر گرفته؟
همه ساکت شدند. مجلس حالت جدی پیدا کرد. خاله و شوهر خاله ام با اخم هومن را نگاه می کردند. شهره با نگرانی چشم به دهان هومن دوخته بود.
هومن- بعله،حرفهاشونم زدند. منتظریم که ساعت ببینیم وقت عقد کنون رو تعیین کنیم.
خاله ام با حالت قهر ولی ظاهرا خونسرد گفت: به به مبارکه چه زود ، چه بی خبر! خواهر ما غریبه بودیم؟
تا مادرم خواست جوابی بده هومن مهلت نداد و گفت: اختیار دارید خاله خانم شما که غریبه نیستید ولی حیف بود این عروس از دستمون بره! اگه دست دست می کردیم دیر می شد و رو هوا رندون می زدنش!
خاله ام- ا، خوبه واالله!شما انگار هومن خان از همه چیز خبر داری؟ نکنه از اقوام خودتونه؟
هومن- خیر مال اینجا نیست. یعنی اهل اینجا نیست.
پدرم در حال خندیدن بود گفتگو بقدری سریع بود که بیچاره مادرم فرصت حرف زدن پیدا نمی کرد. در همین وقت فرخنده خانم مادرم رو صدا کرد که برای سرکشی به غذا بره.
خاله- فرهاد جون عروس فرنگی گرفتی؟حالا اسمش چیه؟
من- خاله هومن شوخی می کنه
خاله- خوب اگه قرار ما ندونیم عیبی نداره
هومن- نه خاله خانم چرا ندونید، کی بدونه بهتر از شما؟
خاله ام که مشتاق شنیدن بود تمام کلمات رو از دهان هومن می قاپید.
خاله- خوب بگو هومن جون ما هم خوشحال بشیم.
هومن- خاله خانم همین زیر گوشمون بود. یعنی اب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم.
من- هومن کافیه، خاله و شهره خانم نمی دونن تو شوخی می کنی
خاله با خنده- فرهاد جون تو هم تو خارج خوب سیاست یاد گرفتی!؟
هومن- خاله خانم این از اولش سیاست داشت. با پنبه سر می بره!
خاله- بالاخره ما نباید بفهمیم این دختر خوشبخت کیه؟
هومن- والله چه عرض کنم عروس خانم یه دختر کوچولو هم داره
پدرم سرش رو پایین انداخته بود و می خندید.انگار بدش نمی اومد که هومن سر به سر خاله بگذاره.
خاله- چشمم روشن طرف یه توله ام داره ( و عصبانی روی مبل جا به جا شد)
من- خاله جون شما اشتباه می کنید
هومن فرصت نداد و گفت: خاله خانم این حرفها از شما بعیده
شهره- مامان این حرفها چیه؟فراد من از شما معذرت می خوام
من- شهره این هومن داره شوخی می کنه. از خودش این حرفا رو می گه
خاله- ا، پس هومن خان این لقمه رو شما برای فرهاد گرفتید؟
هومن- خاله خانم من صلاح فرهاد رو می خوام بدش رو که نمی خوام
خاله- خوب چرا این جواهر رو خودتون نمی گیرین؟
هومن- آخه دل طرف پیش فرهاده!
دیگه داشت موضوع جدی می شد که به پدرم نگاه کردم و با اشاره به او فهموندم که حرف روتموم کنه. اگر چه پدرم راضی نبود ولی ناچار شروع کرد و با خنده گفت.
پدر- خاله خانم هومن ما خیلی شوخه. عروسی رو هم که برای فرهاد در نظر گرفته همین فرخنده خانمه.
با شنیدن این حرف اول اخمهای خاله در هم رفت ولی بعد گل از گلش شکفت.
خاله- ذلیل نشی پسر باور کرده بودم ها! جوون مرگ نشده خودش هم اصلا نمی خنده!
شهره- حالا فرهاد کسی رو انتخاب کردی یا نه؟
من- من تازه رسیدم،بقول معروف هنوز عرق راهم خشک نشده.
در این بین دوباره زنگ زدند و عده ای دیگر از اقوام وارد شدند. بعد از مراسم ورودیه که همون تعارفات معموله،مادرم شروع کرد.
یعنی آروم در گوش من زمزمه کرد: فرهاد اون دختره که می بینی نوه عموی منه. قبلا زیاد رفت و آمد باهاشون نداشتیم باباش بساز بفروشه،وضعشون عالیه، دختره هم بد نیست نگاه کن.
من- مادر اون که تقریبا هم سن و سال شماس!
مادر- اونو که نمی گم! اون خواهر شوهر عمه خانمه، شوهر عمه خانم تو بازاره، اونم البته وضعش خوبه دخترشم اونه که داره با پدرت صحبت می کنه. اون که لباس مشکی پوشیده.
من- پس اون که شما گفتید کدومه؟
مادر- اوناهاش رفت تو آشپزخونه. پاشو برو به هوای آب خوردن یه دقیقه ببینش و برگرد.
نگاه کن فرهاد اون که کنار پاسیو واستاده دختر آقای صدریه. پدرش تو شمال زمین های بزرگ رو می خره ، خرد می کنه، می فروشه. اونم وضعش بد نیست.
هومن که جلو اومده بود و حرفهای مادرم و منو گوش می داد آروم از مادرم پرسید
هومن- ستاره خانم اونوقت این زمینهای خرد شده رو کی می سازه؟
مادرم- اون که تو اون زمینها ویلا می سازه هنوز نیومده. امشب دعوتشون کردم حتما می آن.
هومن- ستاره خانم اون که کار قاچاق می کنه کدومه؟
مادرم- قاچاق اونطور که نمی کنه! جنس از مرز بدون گمرک واردمی کنه شوهر عمه فرهاده
من- ولی مادر دختره که دم پاسیو واستاده بود رفت طرف نوه عموی شما
هومن- اونی هم که لباس مشکی پوشیده بود رفت طرف اون خانم و آقاهه.
در همین وقت دوباره نگ زدند و عده ای تازه وارد شدند و هنوز سلام و احوالپرسی تموم نشده بود که دوباره یه عده دیگه وارد شدند و دوباره همه بلند شدند و مراسم سلام و احوالپرسی و تعارف و این حرفها.
مادرم دوباره کنار من نشست و آروم گفت

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 15 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس